از اون روز انگار ترنج سابق مرد. در واقع برام خیلی سخت بود که شاد باشم و نقش یک دختر شاد و سرخوش و بازی کنم.
من دختر پونزده ساله ای بودم که توی اولین تجربه عاشقانه زندگیش شکست بدی خورده بود اونم از کسی که روش حساب ویژه ای باز کرده بود و فکر میکرد خیلی خوب می شناسش.
ناگهان بزرگ شدم. دنیای پر شیطنت گذشته انگار مال سالها پیش بود. مال بچه گی هام.
ارشیا دیگه به خونه ما نیومد. انگار همونطور که خودش گفته بود دیگه نمی خواست چشمش به چشم من بیافته.
نمی دونم چه بهونه ای جور کرده بود که دیگه نمی اومد. ولی سر حرفش ایستاد.
چقدر دلتنگش بودم. خودم و لعنت می کردم که رفتم و باهاش حرف زدم کاش همه چیز بر می گشت به هفته گذشته اونوقت بدون شک دیگه نمی رفتم دیدن ارشیا.
بدتر ازهمه ماجرای خواستگاری بود. تا شب بشه و صبح بشه و مامان زنگ بزنه به مهرناز خانم من مردم و زنده شدم.
ارشیا روی حرفش ایستاده بود و زیر بار نرفته بود همین باعث میشد بیشتر به خودم بد و بی راه بگم. کاش صبر کرده بودم و چیزی نگفته بودم.
تمام این حرفها بی فایده بود. اتفاق افتاده بود و من مطمئن شده بود که توی قلب ارشیا جایی ندارم.
ولی با تمام این حرفها و اتفاقات انگار سر سوزنی از علاقم به ارشیا کم نشده بود. خودم توقع داشتم بعد از اون ماجرا ازش متنفر باشم ولی اینطور نبود.
روز ها و شب های من بی شباهت به گذشته می گذشت. رنگ تیره اتاق برام جذابیت نداشت به اندازه کافی دلم تنگ بود که این دیوار های تیره هم بخوان اذیتم کنن.
برای همین یک روز با بابا درباره رنگ دیوارهای اتاقم صحبت کردم.
خیلی جدی و بدون مسخره بازی و اصرارهای بچه گانه.
بابا می تونم چند دقیقه وقت تون و بگیرم.
بابا که داشت روزنامه می خوند با تعجب به من که برای اولین بار توی عمرم داشتم مثل ادم حرف می زدم نگاه کرد و گفت:
البته دخترم.
روبروی بابا روی مبل نشستم و آرنجامو گذاشتم روی زانوهام. بعد به دستام زل زدم و گفتم:
یک خواهش از تون داشتم.
بابا روزنامه شو بست و با دقت بهم گوش داد انگار لحن صحبتم نشون می داد که خیلی جدی دارم صحبت می کنم.
می شنوم.
میشه یه نقاش بیارین اتاق منو رنگ بزنه. یک رنگ روشن!
بد از این جمله به بابا نگاه کردم.
بابا با دقت به من زل زده بود.
چی شد که تصمیت عوض شد؟
از این رنگ خسته شدم. اتاقم دلگیر شده احساس افسردگی میکنم.
بابا هومی گفت و چونه اشو خاروند.
بابا سکوت کرده بود منم حوصله بحث و اصرار نداشتم. بنابراین گفتم:
اگه جوابتون نه هست اشکال نداره.
بعد بلند شدم برم که بابا صدام کرد
ترنج!
برگشتم:
بله!
مطمئنی دوباره تصمیمت عوض نمیشه و نمیری یه رنگ مسخره دیگه بزنی.
لبخند نیم بندی زدم وگفتم:
فکر نکنم. نمی دونم.
بابا همین جور نگام کرد و بعد از اینکه نفسشو داد بیرون گفت:
باشه. اتاقتو خالی کن.
رفتارم به طرز مشخصی توی ذوق میزد. همه خانواده درباره تغییرات من خوشحال بودن. و ساده لوحانه فکر می کردن من دیگه بزرگ شدم واین ساکت شدن و بی درد سر شدن من نشونه عاقل شدنم هست..
شاید اونا هم از این همه شیطنت و آزار خسته شده بودند و ترجیح میدادن که ترنج همین جور آروم بمونه و دوباره بر نگرده به اون شرایط قبل.
رنگ اتاقم جاشو داد به یک پرتقالی ملایم با طرحهای زرد رنگ از گل های آفتاب گردون.
آهنگای متال و تند با آهنگ های ملایم و غمگین جایگزین شدند و کتابهای رمان به قفسه کتابام اضافه شد.
من واقعا عوض شده بودم.
روزهایی که کلاس زبان داشتم می رفتم و گاهی روی همون نیمکت می نشستم و با خودم خلوت می کردم. دوباره و سه باره خاطرات اون روز و مرور می کردم و آه های پر حسرتی می کشیدم.
یکی از همون روزها بود که روی نیمکت نشسته بودم و توی فکر و خیال خودم غرق شده بودم که چند تا پسر بی کار مزاحمم شدند.
نبینم تنها نشسته باشی.
کدوم کج سلیقه ای تو رو اینجا کاشته؟
یکی شون داشت می اومد طرفم که از جا بلند شدم و با عصبانیت گفتم:
مزاحم نشین!
کی گفته ما می خوایم مزاحم شیم خانم کوچولو. یک گپ دوستانه اس.
نگاهی به دور و برم انداختم. پارک خلوت بود. دیدم موندنم ممکنه باعث دردسرم بشه. برای همین با یک حرکت سریع شروع به دویدن کردم.
اون سه تاهم دنبالم. با آخرین سرعت می دویدم که چشمم افتاد به ساختمونی که درست کنار پارک بود. دم درش کمی شلوغ بود و چند نفر داشتن رفت و آمد می کردن.
منم سریع خودمو انداختم تو. چون از توی نور وارد تاریکی شده بودم درست جلوم و ندیدم و محکم خوردم به یک نفر.
وسایلی که دستش بود پخش زمین شد. با شرمنده گی گفتم:
وای ببخشید
و به چهره طرف نگاه کردم. یک پسر تقریبا بیست و دو سه ساله بود که مقابلم ایستاده بود با چشمهایی متعجب به من خیره شده بود.
معلوم هست حواست کجاست؟
و از روی شونه ام به پشت سرم سرک کشید. منم برگشتم و سه تاپسری که تا اونجا اومده بودن ولی تاریکی داخل ورودی مانع میشد که منو ببینن نگاه کردم.
مزاحمت شدن؟
با حرکت سر تائید کردم.
نشست و شروع کرد به جمع کردم خرت و پرت هایی که روی زمین ریخته بود در همون حال گفت:
این وقت روز اینجا چکار میکنی؟
منم نشستم و شروع کردم به جمع کردن.
کلاس زبانم همین پشته.
دست از کار کشید و نگام کرد. بعد سرشوتکون داد و دوباره مشغول شد.
شروع کردم به برانداز کردنش. قد متوسطی داشت موهای تقریبا روشن چشماش یه چیزی بین سبز و خاکستری بود.
ترکیب صورتش خیلی پسرونه نبود خصوصا که چشما و موهاشم رنگی بود.
سرشو که گرفت بالا هول شدم و وسایلی که جمع کرده بودم و دادم دستش که یکی از ته سالن صداش زد
میلاد کجا موندی پس؟
بعد هم شبح دختری از ته سالن پیدا شد و به طرف ما اومد. قد متوسطی داشت و تپل بود. پوست سبزه وچشمای قهوه ای پر رنگی داشت. مانتوی مشکی بلندی پوشیده بود و موهاشو حسابی پوشونده بود.
با تعجب نگامون کرد و از میلاد پرسید:
این کیه؟
میلاد کاغذ ها و پوستری هایی که پخش و پلا شده بودند و مرتب کرد و گفت:
منم نمی دونم یهو ظاهر شد و کاسه کوزه منو به هم ریخت.
باز چرخیدم و به بیرون نگاه کردم اون سه تا هنوز داشتن اون دور و بر می پلکیدن. پوفی کردم و حیرون موندم چکار کنم که دختر اومد جلو وگفت:
مزاحمتن؟
جای من میلاد جواب داد
آره باید به انتظامات پارک خبر بدیم بیان جمشون کنن. الافای مسخره رو.
دختر به میلاد چشم غره رفت و گفت
ا میلاد این چه طرز صحبت کردنه.
میلاد شونه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد. دختر دست منو گرفت و گفت:
فعلا بیا تو تا میلاد زنگ بزنه. بعد می تونی بری.
دیدم چاره دیگه ندارم برای همین همراه میلاد و دختر رفتم.
من الهه هستم اسم تو چیه؟
منم ترنجم
ترنج؟
اوهوم.
چه اسم خوشکلی داری.
خندیدم که الهه گفت
وای روی یکی از لپات فقط سوراخ میشه چه با نمک.
از این حرفش بیشتر خنده ام گرفت.
میلاد با کنجکاوی برگشت و نگام کرد که الهه بش اخم کرد و گفت:
هوی. روتو اون ور کن پسر بد چیه زل زدی به دختر مردم.
میلا خنده ای کرد و از یکی از درها گذشت و ما هم به دنبالش.
وارد سالن بزرگی شدیم که شبیه سالن اجتماعات یا یک همچین چیزی بود. چند نفر دیگه هم اون جلو روی سن مشغول بودن.
داشتن یه چیزایی رو سر هم می کردن. آروم از الهه پرسیدم :
شما اینجا چکار میکین؟
الهه با ذوق گفت:
قشنگه نه؟
منم موندم بودم که الهه منظورش چیه که ادامه داد:
بچه هایی که اینجا می بینی همه دانشجوی رشته هنرن. تابستونا میایم توی این فرهنگ سرا توی برنامه های مختلف شرکت میکنیم. قراره اینجا یه کنسرت که نه یک اجرای زنده موسیقی سنتی داشته باشیم فردا. داریم برای فردا دکور و وسایل و آماده میکنیم.
نگاهم و چرخوندم توی سالن. فضای آرومش حس خوبی بهم داد. الهه دستم وکشید و گفت:
بیا با بچه ها آشنات کنم.
فقط دانشجو ها می تونن اینجا فعالیت کنن؟
نه بابا همه سنی هست.
چه کلاسایی دارین اینجا؟
کلاسای مختلف از موسیقی گرفته تا نقاشی و داستان نویسی.
چه جالب با اینکه هر سال همین نزدیکی ها کلاس زبان می اومدم ولی تا حالا متوجه اینجا نشده بودم.
ولی پوسترای تبلیغاتی ما همه جا هست.
فقط تابستون کلاس دارین؟
نه طول سال هم هست ولی خوب تابستونا فعالیت بیشتر میشه بخاطر اوقات فراغت بچه ها.
شما چی می خونین؟
من خودم نقاشی.
نقاشی و خیلی دوست دارین؟
اوه من اگه یک روز یک طرح نزنم صبحم شب نمیشه.
به سن نزدیک شده بودیم. میلاد وسایل و گذاشت روی سن و مشغول گرفتن شماره شد. بعضی ها برگشته بودن و داشتن مارو نگاه می کردن.
الهه بلند گفت:
بچه ها معرفی میکنم. ترنج
و به من اشاره کرد. هم زمان چهار جفت چشم به من خیره شد. با حرکت سر سلام کردم. غیر از میلاد سه تا پسر دیگه هم بود و یک دختر غیر از الهه.
همه اومدن طرف ما و جواب سلامم و دادن.
الهه به دختر اشاره کرد وگفت:
ستاره دوست عزیزم. آقا کاوه. آقا مهدی و ایشون هم نامزد عزیز بنده سامان.
نیش سامان تا بناگوش باز شد و گفت:
خدا رو شکر الهه خانم یه غریبه دید باز ما رو تحویل گرفت.
همه از این حرف سامان خندیدند و الهه مشت آرومی به بازوی سامان زد.
بی مزه.
ستاره با خنده با من دست داد:
خوشبختم.
بقیه هم جواب سلامم و مودبانه دادن.میلاد که تلفنش تمام شده بود با یک جهش روی سن پرید و از همون جا داد زد:
اگه مراسم معارفه تمام شد بیاین به کارتون برسین. بابا کلی کار داریم. تا فردا تمام نمیشه ها.
مهدی و کاوه چرخیدن که برن که سامان گفت:
باز رئیس بازی این میلاد گل کرد.
پسرها خدیدن و روی سن پریدن. الهه به من گفت:
همین جا بشین تا کار ما تمام شه. ببخشید مجبوریم تنهات بذاریم.
روی یکی از صندلی ها نشستم و گفتم:
نه خواهش می کنم.
همه مشغول کارشون شدن ومن هم با لذت نگاشون می کردم. پاک یادم رفته بود که کلاس دارم. وقتی هم یادم اومد دیگه دیر شده بود. منم بی خیال شدم و نشستم به تماشای اون جمع خندان.
کاراشون با خنده و سر به سر گذاشتن و متلک گفتن به سامان و الهه تمام شد.
الهه اومد طرف من و گفت:
حسابی خسته شدی نه؟
بلند شدم و گفتم:
نه اصلا. خیلی هم خوش گذشت بهم.
سامان دست الهه رو گرفت و گفت:
نگفتی این ترنج خانم از کجا پیداش شد.
داستانش مفصله.
بعد رو به میلا که داشت روی کاغذی که دستش بود چیزی و یادداشت می کردگفت:
راستی میلاد زنگ زدی به انتظامات پارک.
میلاد با سرجواب داد که آره.
سامان با تعجب پرسید:
انتظامات واسه چی؟
الهه به من اشاره کرد و گفت:
چند نفر مزاحم ترنج شدن اونم به ما پناه اورد.
سامان نگام کرد انگار که منتظر تائید من بود. منم سرتکون دادم. همون موقع صدایی از دم در ورودی گفت:
به به خسته نباشین. مشحر شده بچه ها.
من هم همراه بقیه برگشتم.
دهنم وا مونده بود.
ارشیا؟؟
چشمام و بستم و دوباره باز کردم. یعنی ممکنه خودش باشه. اون که رشته اش گرافیکه بعید نیست این دور و برا پیداش بشه.
نزدیک تر که شد راحت تر میشد چهره اشو دید.
نه ارشیا نبود. ولی توی نگاه اول واقعا شباهت می داد. قدش کوتاه تر از ارشیا بود و برخلاف ارشیا که چهار شونه بود لاغر تر بود. ته ریشش عین ارشیا. حالت موها و چشم ها شباهت زیادی میداد.
خوب که نزدیک شد تازه میشد فهمید که سنش شاید هفت هشت سالی از ارشیا بیشتر بود.
با بهت زل زده بودم به مردی که داشت به دکوری که بچه درست کرده بودن نگاه می کرد. واقعا اگه ارشیا برادر بزرگتری داشت اینقدر نمی تونست بهش شباهت بده.
آروم زدم به شونه الهه و گفتم:
این کیه؟
استاد مهران. از استادی اینجاست خوشنویسی تدریس میکنه.
نگاهم و از استاد مهران گرفتم و به الهه نگاه کردم. انگار خیلی ضایع به استاد زل زده بودو که الهه به طرز خاصی نگام می کرد. برای رفع رجوع گفتم:
چه جالب همیشه دلم می خواست خوشنویسی یاد بگیرم. آخه پدر بزرگ مادریم خطاط بود ولی نه نوه هاش نه بچه هاش کارشو دنبال نکردن.
الهه دستم و گرفت و گفت:
اینکه خیلی عالیه بیا بریم همین الان به استاد بگیم.
توی دلم گفتم:
ای حناق بگیری ترنج دروغم که سرم هم میکنی عین آدم سر هم کن.آخه این چه چرتی بود که گفتی.
الهه منو کشون کشون برد طرف استاد و گفت:
استاد یک هنرجو تازه براتون پیدا کردم.
استاد مهران که برگشت و گرم نگام کرد یک لحظه احساس کردم ارشیا داره نگام می کنه و ناخودآگاه لبخند زدم.
خدایا آخه چرا من اینقدر بد شانسم. چرا اینو سر راه من گذاشتی؟ خواستی هیچ وقت ارشیا رو فراموش نکنم. مگه چاره دیگه هم دارم.
استاد مهران منو از افکارم بیرون کشید:
قبلا کار کردی؟
نه..نه استاد.
الهه پرید وسط صحبت مون.
میگه پدر بزرگش خطاط بوده.
به حالا بیا و درستش کن.
استاد با خوشحالی نگام کرد:
جدا؟ پس باید یه چیزایی بلد باشی.
لبخند زورکی زدم مغزم و دوباره به کار انداختم:
نه متاسفانه خیلی قبل از تولد من فوت کردن.
اینو راست گفتم خدا رو شکر.
اه متاسفم.
منم سری تکون دادم و گفتم:
خواهش میکنم.
خوب دلت می خوای از کی شروع کنی؟
عجب گیری کرده بودم.
نمی دونم من روزای فرد کلاس زبان دارم. نمی دونم برنامه ام با شما جور دربیاد یا نه؟
استاد فکری کرد و گفت:
کلاست چه ساعتیه؟
پنج تا هفت.
اوه عالیه. کلاس من سه تا چهاره. می تونی بیای؟
دیگه افتاده بودم تو هچل یه حرفی زده بودم و خودم و انداخته بودم توی دردسر.
آره ولی باید با خانواده ام مشورت کنم.
استاد دستهاشو پشت سر توی هم قفل کرد و گفت:
حتما حتما. ولی من منتظرتم. خیلی خوشحال میشم یک هنرجوی خیلی جوان به کلاسم اضافه بشه.
بله استاد خواهش می کنم.
راستی چند سالته؟
پونزده امسال می رم کلاس دوم دبیرستان.
خیلی عالیه از این سن شروع کنی حتما پیشرفت میکنی. متاسفانه الان بچه ها بیشتر دنبال موسیقی و نقاشی هستن مثل شما کم پیدا میشه که دنبال این هنر اصیل باشه.
باز هم لبخند زدم و گفتم:
من خیلی هم توی مسائل هنری استعداد ندارم.
استاد با جدیت حرفم و رد کرد:
در مسائل هنری تمرین و تکرار خیلی مهم تر از استعداده اینو از کسی که سالهاست توی این کاره قبول کن.
سعی خودمو می کنم.
استاد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
خوب من دیگه برم. فردا حتما خبرشو به من بده.
چشم استاد.
استاد مهران که رفت با نگام بدرقه اش کردم که الهه با ذوق گقت:
وای ترنج خیلی عالی شد. استاد مهران از بهترین های اینجاست.
سامان کنار الهه ایستاد و گفت:
باز تو واسه چی هیجان زده شدی؟
ترنج می خواد بیاد اینجا کلاس خطاطی.
سامان سری تکون داد و گفت:
عالیه. بعد هم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
من دیگه برم. علی منو میکشه. نیم ساعت پیش باید می رفتم و کتابخونه رو تحویل می گرفتم.
الهه با چشمای گرد شده گفت:
پس چرا وایسادی خوبه اینقدر اصرار کرد کار داره.
خوب بابا رفتم.
وقتی سامان رفت الهه توضیح داد:
سامان اینجا مسئول کتابخونه هم هست. این کتابخونه رو بچه ها خودشون راه انداختن . اصلا کتابخونه نداشت اینجا. یه فراخوان دادیم و پوستراشو زدیم اینجا و از بچه ها خواستیم کتابایی که دارن و به کارشون نمی اد بیارن اهدا کنن.
با تعجب گفتم:
واقعا؟ چیزی هم جمع شد.
الهه با خنده گفت:
آره بابا کلی رمانای عالی جمع کردیم. رمان یکی دو بار که خوندی دیگه بلا استفاده میشه ولی اینجا که باشه خیلی ها می تونن استفاده کنن.
وای چه عالی؟ بعد پولش چی؟
اهدا کردن دیگه پول ندادیم. فقط گفتیم اگه خواستین از کلاسای اینجا استفاده کنین یه تخفیف ویژه می دیم بهتون.
با خوشحالی گفتم:
منم می تونم عضو بشم؟
الهه اخمی کرد و گفت:
حقیقتش چون تعداد کتابا محدوده عضو گیری هر شیش ماه یک بار انجام میشه اونم به تعداد محدود. اول تابستونم که عضو گیری کردیم. فعلا عضو تازه نمی گیریم تا اول زمستون.
آه پر حسرتی کشیدم و گفتم:
حیف شد فکر کردم می تونم راحت رمان بگیرم و بخونم
که الهه باز با هیجان گفت:
وای نکنه تو هم رمان خونی آره؟
با خنده گفتم:
تا حالا نبودم ولی شدم.
خوب من یه چند تایی دارم که تازه خریدم. باور نمی کنی هر ماه نزدیک ده تومن پول رمان میدم با اینکه کتابا و لوازم درسیم کلی پولشه.
خوب چرا از اینجا نمی گیری.
الهه با بدجنسی خندید و گفت:
آخه همه اینا رو خوندم.
با چشمای گرد شده گفتم:
راست میگی؟
آره بابا. خودم همون اول عضو شدم. یه وقتایی هم کاری نداشتم می رفتم پیش سامان و همون جا می خوندم.
دست به سینه نگاش کردم و گفتم:
پارتی بازی آره؟
خوب نه. کتابی که توی کتابخونه گذاشته و کسی هم دنبالش نیامده من می خوندم اگه همون موقع یکی می خواست می دادم می رفت نمی گفتم نه بگو نیست و از این چیزا.
لبم گاز گرفتم و مردد موندم بگم یا نه ولی بالاخره گفتم:
می تونی با عضویت خودت برای من کتاب بگیری؟
الهه با چشمایی باریک شده نگام کرد و گفت:
پارتی بازی آره؟
انگشتم و گاز گرفتم و شونه هامو بالا انداختم.
خوب آره دیگه.
الهه هم خندید و گفت:
می خوای چند تایی خودم دارم می خوام بدم به کتابخونه قبلش بدم تو بخونیشون.
وای الهه جون یعنی میدی؟
خوب معلومه چرا که نه.
وای مرسی به خدا اینقدر حوصله ام سر می ره که نگو. یه چند تایی از یکی از بچه ها گرفتم همه رو یه روزه خوندم.
اوه اوه پس بپا معتاد نشی که خرابت می کنه آبجی.
از این لحن الهه خندم گرفت:
معلومه خودت خرابشی آره؟
وای چه جورم. به خدا یه مدت شده بود. اگه دیر به دیر رمان می رسید دستم انگار یه چیزی گم کرده بودم کلافه می شدم.
واقعا؟
به جان خودت اعتیاد میاره.
باشه بابا کم کم مصرف میکنم.
الهه خنیدید و گفت:
آخه همه اولش تفریحی شروع می کنن.
هر دو از این حرف الهه خندیدم. بعد الهه گفت:
باشه برات پارتی بازی میکنم. راستی فردا که میای کار بچه ها رو ببینی؟
نمی دونم باید اجازه بگیرم.
وای تو رو خدا بیا ترنج. سامان و مهدی هم جز گروهن.
من تا حالا کنسرت موسیقی سنتی نرفتم.
الهه با تعجب نگام کرد:
جدی میگی؟
اوهوم.
ولی موسیقی سنتی که بیشتر از پاپ اجرا میشه.
می دونم ولی برام جذابیت نداشت.
الهه کمی دمغ شد:
آها!
دیدم خیلی بده بعد از محبتی که بم کرده اینجوری بذارم و برم. برای همین گفتم:
ولی بدم نمی آد کار شما رو ببینم.
الهه دوباره ذوق کرد و گفت:
چه خوب. بیا بریم یه دونه از دعوت نامه های خودمون و بدم بهت.
بعد دست منو کشید و همراهش برد.
نه الهه اگه قراره جای کس دیگه رو بگیرم نمی آم.
ا این چه حرفیه. هرکدوم از بچه ها سه نفر می میتونن دعوت کنن. خوب من و سامانم که با همیم یکی و میدیم به تو.
دیگه واقعا داشتم شرمنده میشدم. ولی الهه ول کن نبود.
مستقیم رفت سراغ میلاد و گفت:
میلاد اسم ترنج و بنویس توی مهمونای ما.
میلاد با تعجب به الهه نگاه کرد و گفت:
تو که تا دیروز داشتی التماس می کردی دو نفر دیگه رو هم دعوت کنی.
با این حرف میلاد الهه خجالت زده به او توپید:
میلاد!
منم که دیدم الهه داره از مهمونای خودش می زنه بخاطر من گفتم:
الهه جان اصلا لازم نیست خودتو به زحمت بندازی. باشه یک بار دیگه.
الهه نگاه خشمناکی به میلاد انداخت و گفت:
نه اصلانم زحمت نیست. تازه معلوم نیست دفعه بعد کی باشه از اول تابستون داریم برای این اجرای زنده دوندگی میکنیم حالا مجوز دادن.
میلاد نگاه نادمی با ما انداخت و گفت:
اگه بخوای می تونم یکی از دعوت نامه های خودمو بدم بتون ها.
الهه دست منو گرفت و گفت:
لازم نکرده.
بعد منو دنبال خودش کشید که مهدی صداش زد.
الهه خانم!
الهه برگشت و به مهدی نگاه کرد:
بله؟
من می تونم یکی از دعوت نامه هامو بدم. خانواده من که اینجا نیستن. دوستامم با سامان و بقیه مشترکه. سه نفر برام زیاده.
الهه لبشو گاز گرفت و گفت:
مطمئنین؟
مهدی لبخندی زد و گفت:
آره من همون روزم به میلاد گفتم. ولی گفت نفری سه تا می رسه هر کار دوست داری باش بکن.
الهه باز برگشت و نگاه خشمناکی به میلاد انداخت که میلاد فورا سرش را توی کاغذش کردو خودش را به کوچه علی چپ زد.
من که دیدم اوضاع هر لحظه خراب تر میشه گفتم:
آقا مهدی اصلا معلوم نیست خانواده ام اجازه بدن. لازم نیست به خودتون زحمت بدین.
مهدی نگام کرد و گفت:
برای من فرقی نداره اگه شما هم قبولش نکنین من کس دیگه ای ندارم که بدم بهش.
الهه تسلیم شد وگفت:
پس مطمئن باشم از مهوناتون نمی زنین؟
مهدی خندید و گفت:
اره بابا اگه شک دارین از سامان بپرسین.
باشه دستتون درد نکنه.
صبر کنین براتون بیارمش.
بعد سراغ کیفش که روی یکی از صندلی ها گذاشته بود رفت و با پاکی توی دستش برگشت.
بفرما.
پاکت را از دستش گرفتم و گفتم:
واقعا ممنون. شرمنده ام کردین.
خواهش می کنم فقط می رین تولیست مهمونای من اشکال که نداره؟
مگه فرقی هم می کنه؟
نه وقتی وارد سالن شدین دیگه مهم نیست مهمون کی بودین.
پس عیب نداره.
الهه همان ذوق زندگی همیشگی را از خودش بروز داد و گفت:
وای بریم به سامان بگیم. آقا مهدی دستتون درد نکنه.
خواهش میکنم.
بعدم دست منو گرفت و دنبالش کشوند. نگاهی به ساعت سالن کردم و گفتم:
من دیگه باید برم الهه جون. من تا این ساعت کلاسم تمام میشد نرم مامان نگران میشه.
وای ببخشید باشه. ولی سعی کن فردا حتما بیای ها.
باشه قول میدم راضیشون کنم.
درباره کلاس خوشنویسی هم صحبت کن. باور کن پشیمون نمیشی از استاد مهران دیگه بهتر گیرت نمی اد. به آرزوت هم می رسی.
لبم و گاز گرفتم. از اینکه به الهه دروغ گفته بودم حس بدی داشتم. قبلش داشتم فکر میکردم من از اینجا برم حالا نیامدم هم کسی یادش نمی مونه. ولی با محبتی که الهه در حقم کرده بود تصمیم گرفتم هم کلاس بیام هم کنسرت فردا رو.
نهایتش اگه خسته شدم ترم بعد به بهونه درس و مدرسه نمی ام.
الهه منو تا دم در همراهی کرد و گفت:
فردا کتابایی رو قول داده بودم و هم برات میارم.
مرسی.
پس تا فردا.
خداحافظ.
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
رمان یک بار نگاهم کن ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 3879
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0